خدا ، در یک غروب ِ غمگین
تو را سرود و به جمعه ی دلم
شدی تمام ِ بود و نبود
به گمانم روی نثر ِ چشمان ِ
تو بیشتر کار کرد
چشمت ، شعری نو شد و دل از
کف ِ نیمای دلم ربود
میخواهم قربانی چشمانت شوم
با پای دل می آیم و مشتی واژه ی سرگردان و بیکس
دشنه ی (خنجر ) مُژگان ِ سیاهت
را از گلوی ِ دل ِ و واژه هایم دور نساز ،
که برای رسیدن ِ به کعبه ی چشمانت ،
باید عاشق بود و از اسماعیل ِ دل گذشت.
چه زیباست اسماعیل شدن
در قربانگاه نگاهت
چه زیباست قربانی و کشته شدن در راهت . . .
جبار_فتــــــاحی_رستا
افطار روی نگارم...